حضوری بی انتها
برای چندمین بار، نگاهی مضطرب به ساعت دستش و سپس نظری به آسمان انداخت و گوش سپرد به غرش رعد...
یعنی ممکنه بارون تموم بشه و پیداش بشه! کی می رسیم؟ دیگه تو این شب، از خونه بیرون نمیرم... نهیبی بود که به خود زد.
*همانطور که نشسته و زانوانش را در بغل گرفته بود، از پشت میله های مشبک به آسمان نگاه کرد. شب چهاردهم بود و موعد قرار ماهانه. برای چندمین بار، نگاه به ماه و سپس، مثل تمام ماههای گذشته.... بچه ها ساعت چنده؟ و اعلام ساعت توسط دوستانش که هر کدام گوشه ای بی حس افتاده و می دانستند که نباید مزاحمش شوند...یعنی هنوز یادشه؟؟ آروم باش..تلنگری بود که به افکار پریشانش زد.
با عجله در را باز کرد و سریع به اتاق خودش رفت. نگاهی به ساعت و سپس، شاخه ی مریم که با تمام ماندگاری و قدمتش، تنها زینت بخش اتاق بود، و نیم نگاهی به آسمان، باران بند آمده بود. از حضور کاملش در دل آسمان، لبخندی بر لب آورد و ... به موقع رسیدم. یعنی الان کجاست و چه میکنه؟ حتما فراموش نکرده.....یاد آوریی بود که به روح خسته اش کرد.
*کشان کشان خود را به پایین میله های مشبک رسانید و به یاد گل مریمش، شاخه ی زیتون را به قلبش نزدیک کرد...
گل خشکیده ی مریم را بغل گرفت ، با حسی نه دور و غریب، بسیار آشنا و نزدیک، به کنار پنجره رفت...
*به قلب آسمان و قرص کامل ماه نظر کرد و شاخه ی زیتون را به صورتش چسبانید.
چشم دوخت به ماه شب چهارده و گل مریم را به گونه اش نزدیک کرد.
دوازده ضربه ساعت و اعلام موعد مقرر و قرار حضوری بی انتها...
*هستم محبوبم، روزی به پیش تو بر می گردم، منتظرم باش.
دوستت دارم عزیزترینم، همیشه منتظر میمونم.
عطر گل مریم فضا رو پر کرده بود، عطری با حس و لمس و طعم حضور، حضوری بی انتها..
نفر بعدی آقا حامد
کلمات کلیدی :